محو می شوند آهسته آهسته و فرو می روند در تاریکی تمام خاطراتم....

اینجا نشسته ام و چشم دوخته ام به آن طرف پرچین ها که در آن

فضایی بی کران یافته ام

و سکوتی فرابشری

و عمیق ترین آرامش و سکوت در ذهنم شکل گرفته است...

این روزها دارم به دلدادگی فکر می کنم. یک دلدادگی پر ثمر... پر معنا و چه دلدادگی رواتر از دلدادگی زندگی... اینکه هستم و هستی تمام فلسفه ی زندگی ست. به دنبال هیچ معنایی نیستم. به دنبال فلسفیدن نمی دوم فقط نگاه می کنم. فقط نگاهت می کنم و این تمام دلدادگی من ست که از پس تو در بطن زندگی جاری می شود. نه!غلط گفتم. تو در زندگی غوطه وری...

عاشق شو ورنه روزی کار جهان سرآید

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی.

...

این روزها سرم را کرده ام میان سکوت فضا... این روزها باران را نفس می کشم... این روزها غمگینم...

می روم... بی تو ... ساعت ها ... روزها... سال ها... بدون اینکه بهار با من باشد...

...

این روزها فقط نگاهت می کنم... از پشت حباب شیشه ای خاطره ها...

...

قدم به این دنیا گذاشتم برای تجربه ی تو... و تو هنوز در آن طرف پل منتظر منی... مه مانع راه نیست... خواهم آمد و برایت دسته گلی زیبا خواهم آورد... عطرت به مشام می رسد حالا که این طرف پل به ابرهای رابطه می نگرم... می بویمت...

این روزها درون آینه ای وقتی دستم را تکان می دهم... زیر باران خیس می شوی زمانی که آهسته چشمانم شور می شود... می خندی هنگامی که زیر آفتاب قدم می زنم... این روزها در آستانه ی در ایستاده ای و نگاهم می کنی... این بار از کاغذ و اپراتور خبری نیست... عطر ملایمت پیچیده در فضا...

سیب...

دوستی با نام ستاره ی شب خواسته بود که این شعر از حافظ موسوی را کامل اینجا بگذارم...

سیبی که در نگاه تو می چرخد

آدم را وسوسه می کند.

 

بیا از این جهنم فرار کنیم!

اندازه ی همین یکی دو سطر فرصت داریم

از تیررس نگاه این فرشته ها دور شویم

بهشت که نه

نیمکتی را نشانت خواهم داد

که مثل یک گناه تازه

وسوسه انگیز است

 

باید شتاب کنیم

اما تو،..باید مواظب موهایت هم باشی

شاخه های این درخت های کنار خیابان

گیره از موی دختران می ربایند

باد هم که نباشد 

برای پریشانی این شهر

هزار بهانه پیدا می شود

 

حیف است سیب را نچیده بمیریم!

 

 

مشت هایم کوچک است ولی فریادم تمام دنیا را خواهد گرفت...